عزیز من!
نه آنقدر بزرگم که تمام غصه هایت را در میان آغوش کوچکم تنگ بفشارم تا فراموششان کنی،
نه آنقدر صبورم که خودم را بهترین سنگ صبور بدانم.
اما آنقدر هستم که با لحنی آرام، با قلبی تپنده، با دستانی گرم و با اطمینان بگویم:
من عاشق ترینم تو را...
عزیزترینم!
روزگار سخت می گذرد.
گاهی چنان سخت می فشاردم که از پس نفس نفس های سخت و هراسناک، فقط تاریکی می بینم و سیاهی و عمق چاهی که آخری ندارد...
گاهی چنان دلتنگ می شوم که زمین و زمان بدل به دشمنانی خونی می شوند که گویا از بیرحمی میان من و تو فاصله شده اند...
گاهی چنان غمگین می شوم که...
اما عزیزترینم! این روزها در پس تمام این سختی ها و دلتنگی ها و دلمردگی ها و غم ها، تو نشسته ای. با لبخندی بر لب. با چشمانی که از عشق لبریزند. با دلی که پر از مهر است...
همین است که این روزها مؤمن ترینم خدایی را که تو را و مرا آشنا کرد با هم...
در میانه ی ناآرامی هاست که حضورت پررنگ می شود.
وقتی ناگهان و بی مقدمه، درست وقتی با خودم از زمین و زمان گله می کنم، گوشی ام زنگ می خورد و آن قلب مهربان که نشانه ی توست، ظاهر می شود و صدای مهربان تو می گوید: سلام!
درست همین لحظه است که زندگی را باور می کنم.
زندگی با تو بودن است.
همیشه با تو بودن.
تو آن مرهم همیشه ای که برای بودنت حتی گاه خودم را به بیماری می زنم و تب می کنم...