لیالی لیلی

عاشقانه ها

لیالی لیلی

عاشقانه ها

مرد من...


وقتهای بی تابی و تب دار، با تو که باشند، تاب و تب، آرزوی همیشگی ام خواهد بود...

و این هم ماه دوم که آمد و تمام شد... حالا به درگاهی ماه سوم تکیه داده ایم و به آینده اش نگاه می کنیم که چطور خواهد آمد و چطور خواهد گذشت...

این روز که از یاد نمی رود. می دانی. تنها نشده بود که ثبت کنمش. و حالا... تقدیم به تو...






هلال ماه یعنی تو...

هلال ماه منی با آن دو چشم مهربان و آن لبخندی که بیش از هرچیز دوستش دارم...


9 این ماه و بودن تو در زندگی من با عید فطر یکی است. شکر در شکر است... مبارکت باد...





****

آینده ...


چند روز است به کلمه ی «آینده» فکر می کنم...

آینده...

آنچه خواهد آمد...

آمدنی...

در این «آینده» که لاجرم خواهد آمد اگر چیزی نباشد، سرابی حتی که دل به آن ببندی، آینده، دور یا نزدیک، اصلا وجودی نخواهد داشت و روزها تنها شنبه، یکشنبه و ... ای خواهند بود که از پی هم می آیند و می روند و تو منتظر هیچ کدام نیستی و هیچ کدام با هم فرقی ندارند... می آیند چون باید بیایند نه برای آنکه تو انتظارش را می کشی...


خوب که به سرتاپای زندگی خودم نگاه می کنم، آن چیزی که می تواند «آینده» من باشد فقط «تو»یی... آینده ای که هست و می آید و می سازد و می ماند...

آینده ی من!

سلام...



***

آینده ی من، از عصر نهم یک روز آغاز شد...


9 اردیبهشت عاشقانه





آمده بودم پیشت. دائم با خودم تکرار می کردم که فقط همین امروز است. فقط یک روز. صبح بود. صبح زود. تو تند تند آماده می شدی و به من گفتی کلاس داری و گفتی من هم با تو بیایم و سر کلاس کنار تو بنشینم تا کلاست که یک ساعت و نیم طول می کشد تمام شود. راضی بودم. یعنی دلیلی برای نارضایتی ام وجود نداشت. زود از خانه بیرون آمدیم و حتی فرصت نشد صبحانه بخوریم. صبحانه ای که همیشه آرزویش را داریم. در یک هوای خنک و بارانی. آه باران هم می بارید. در راه که می رفتیم تا تو به کلاست برسی، کنار هم راه می رفتیم و من در میانه راه، با خودم گفتم حالا که اینقدر به تو نزدیکم چرا دستم در دست تو نیست؟ چرا دور از هم راه می رویم؟ نزدیکت شدم و تو محکم دستم را گرفتی. همین دست چپم را. در خوشی و سرخوشی حاصل از گرمای دستت غرق بودم که دو دختر که انگار از همکلاسهایت بودند به طرف ما آمدند و انگار که اصلا مرا نبینند با تو حرف زدند و رفتند و من فقط دست تو را محکمتر گرفتم. وارد کلاست شدیم. شلوغ بود. راهروی منتهی به کلاست هم شلوغ بود. خیلی شلوغ. تو بودی. دیدم که به سمتی رفتی و من هم همراهت آمدم. دیدم رفته ای چیزی برای صبحانه بگیری. عسل هم می خواستی. من هم. صبحانه را که می گرفتی، دستانم را دور کمتر حلقه کرده بودم. انگار می ترسیدم گمت کنم. بعد کلاسها شروع شدند. کلاس تو هم داشت شروع می شد. تو گفتی همین حالا برمی گردم. من ایستادم در راهرو تا تو برگردی. همهمه بود. همه می رفتند که به کلاس برسند. اما تو نمی امدی. دختران برقع پوشی هم عربی انگلیسی حرف می زدند و من فقط نگران بودم. هرکس به زبان خودش حرف می زد و تو نمی آمدی و من فقط با خودم می گفتم: چرا نمی آیی؟ و من احساس می کردم گم شده ام در دنیایی که هیچ آشنایی جز تو ندارم...


***

خوابت را دیده بودم... خواب تو را...


***

19 ماه است. باورت می شود؟

چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر زود می گذرد روزها وقتی با دوست داشتن همراه است...




مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست



شب بی تو

 

بوسه هایت که نباشند

دستهایت که دور شانه هایم حلقه نشوند

نفست که روی گونه‌هایم نباشد

خواب‌هایم چیزی می‌شود

بین کابوس و وهم

ترس از بی‌کسی و تنهایی

تمام من می‌شود.

بالشم

بی تو

سنگ نشانه گوری است

تا تو

فراموشش نکنی.

بی‌تو

و شب به خیر گفتنت

شب من

تنهایی و تاریکی و هراس گم شدن را

از تمام عابران گم شده وام خواهد گرفت

با خودم می‌خوانم

گئجه لر فیکرینن یاتا بیلمیرم...

دلم می‌خواهد کنارت باشم،

همانجا که هستی
که حالا گوشی ات لابد
لیز خورد در جیبت
و صدای من که شاید
در گوش تو مانده باشد..
می خواهم کنارت باشم...
همین حالا...