I cannot sleep tonight, I have you on my mind
Even the wind is calling your name
Though you are far away I feel that you are near
Whispering words from over the sea
And if you wake in your night,remember that I will be here
And like the same sun that's rising on the valley with the dawn
I will walk with your shadow and keep you warm
And like the same moon, that's shining through my window here tonight
I will watch in your darkness, and bring you safely to the morning light
Where there is love like this, forever, for all time
I will be there, wherever you lie
And where there are hearts that live together in one soul
Nothing on earth will keep us apart
And if you're crying inside, remember that I will be here
And like the same sun that's rising on the valley with the dawn
I will walk with your shadow and keep you warm
And like the same moon that's shining through my window here tonight
I will watch in your darkness, and bring you safely to the morning light
I Love you, I love you, I love you
And if you're crying inside, remember that I will be here
And like the same sun, that's rising on the valley with the dawn
I will walk with your shadow and keep you warm
And like the same moon that's shining through my window here tonight
I will watch in your darkness and bring you safely to the morning light
Same sun, same moon
Same sun, same moon
Same soul, same heart
Same World, same stars - you will be forever in my world
Same sun, same moon
Same sun, same moon
Same soul, same heart, oh, I love you I love you I love you
Same world, same stars - you will be forever in my heart
امشب نمی توانم بخوابم ، (چون) تو را در ذهن دارم
حتی باد نیز نام تو را می خواند
گرچه از من دوری اما احساس می کنم نزدیکم هستی
کلماتی را از آن طرف دریا نجوا می کنم
و اگر در شب از خواب بیدار شدی، بدان من کنارتم؛
و درست مثل خورشیدی که در سپیده دم به یک دره می تابد
مثل سایه با تو خواهم بود و تو را گرم خواهم کرد
و به مانند نور ماه که امشب از پنجره میتابه
در این تاریکی شب مراقبت خواهم بود و تو را به سلامت به روشنایی صبح خواهم رساند.
در جایی که چنین عشقی پیدا می شود ، همیشگی و جاودان!؛
من آنجا خواهم بود، جایی که تو به خواب رفته ای!
و تا هنگامی که قلبهایمان در یک روح می تپند
هیچ چیز ما را از هم جدا نمی کند
و اگر از درون گریستی ، بدان من آنجا پیش تو خواهم بود!
و درست مثل خورشیدی که در سپیده دم به یک دره می تابد
مثل سایه با تو خواهم بود و تو را گرم خواهم کرد
در این تاریکی شب مراقبت خواهم بود و تو را به سلامت به روشنایی صبح خواهم رساند
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
و اگر از درون گریستی ، بدان من آنجا پیش تو خواهم بود!
و درست مثل خورشیدی که در سپیده دم به یک دره می تابد
مثل سایه با تو خواهم بود و تو را گرم خواهم کرد
در این تاریکی شب مراقبت خواهم بود و تو را به سلامت به روشنایی صبح خواهم رساند
دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
یک خورشید ، یک ماه
یک خورشید ، یک ماه
یک روح، یک قلب
آه، دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم
یک دنیا، یک ستاره، تا ابد در زندگی من خواهی بود
The Same Sun
From Quiet Revolution
by Chris de Burgh
شاید نباید گفت.
شاید باید صبوری کرد همچنان.
شاید چیزی نزدیک به سی سال کم است.
شاید پس از سیصد سال بتوان گفت.
اما... اما سخت است خدای من! سخت است... باید زمینی باشی، از جنس همین آدمها، یکی شبیه من باشی، با دلی که در سینه ات هست و گاه می تپد از شادی و شور و عشق و گاه می پژمرد از دلتنگی و دوری و غم.
باید از جنس من باشی تا بدانی دردم چیست...
با خودم که خلوت می کنم تنها یک راه می بینم که تمام این دل دل ها تمام شود:
ظهور یک معجزه!
و وقتی فکر می کنم عصر معجزات شاید خیلی سال است که تمام شده، اشک هایم را می بینم که می ریزند که می ریزند که می ریزند...
غیر ممکن نیست اما سخت است.. این چیزی است که بهتر از هرچیز می دانم...
گاه با خودم می گویم کاش همین حالا که می خوابم، همین حالا که چشمانم را می بندم، وقتی باز می کنم ببینمت... این تمام آن معجزه ای است که به اصرار و التماس از خدایمان می خواهم... اما آیا واقعا عصر معجزات گذشته است؟
آیا نمی شود روزی چشمانم را به چشمانت باز کنم و آفتابگردان دلم تنها تو را بیابد؟ آیا نمی شود آرزو کرد؟
دلم گرفته است نازنینم...
عزیز من!
نه آنقدر بزرگم که تمام غصه هایت را در میان آغوش کوچکم تنگ بفشارم تا فراموششان کنی،
نه آنقدر صبورم که خودم را بهترین سنگ صبور بدانم.
اما آنقدر هستم که با لحنی آرام، با قلبی تپنده، با دستانی گرم و با اطمینان بگویم:
من عاشق ترینم تو را...
عزیزترینم!
روزگار سخت می گذرد.
گاهی چنان سخت می فشاردم که از پس نفس نفس های سخت و هراسناک، فقط تاریکی می بینم و سیاهی و عمق چاهی که آخری ندارد...
گاهی چنان دلتنگ می شوم که زمین و زمان بدل به دشمنانی خونی می شوند که گویا از بیرحمی میان من و تو فاصله شده اند...
گاهی چنان غمگین می شوم که...
اما عزیزترینم! این روزها در پس تمام این سختی ها و دلتنگی ها و دلمردگی ها و غم ها، تو نشسته ای. با لبخندی بر لب. با چشمانی که از عشق لبریزند. با دلی که پر از مهر است...
همین است که این روزها مؤمن ترینم خدایی را که تو را و مرا آشنا کرد با هم...