زمان می گذرد... تابستان می رود و پاییز می رسد... ما لبخند می زنیم... پاییز می رود و زمستان عزیز به دنبالش می رسد و ما ...
رسیدن زمستان هنگامه شیرینی را نوید می دهد... رویاهای با هم بودنمان زیر برف های سنگین و زمین های لیز که مجبورم کنند بازویت را محکمتر بگیرم و...
رویای با هم بودنمان و نوشیدن آن قهوه معهود...
رویای زمستان با هم بودنمان و آن نجوای مهربان با غباری گرم که به صورتم می خورد از حرفهای دلنشین تو....
زمستان رسیده است و سه ماه فرصت هست برای عاشقی از نوعی دیگر....
این ماه اول آن است و این، نهم همان ماه.
بودنت عزیز است مهربان من...
بمان برای من...
اون پایین تر نوشته ایی : یه تکه از روحم......
من فقط می تونم برات بنویسم : من همه روحم رو برای تو می گذارم
بی پرسش..... دوستت دارم