لیالی لیلی

عاشقانه ها

لیالی لیلی

عاشقانه ها

زمستان بدون برف یعنی زنده بودن، دور از تو

برفی نباریده

هوایی سرد نشده

یعنی نه آنقدر سرد که پالتوی قهوه ای بلندم را بپوشم و حسابی در آن گرم شوم

یا نه آنقدر سرد که در میان همهمه و سرما، بین دستهایم ها کنم تا گرم شوند

برفی نباریده اما بی تو همه جا یخ زده

همه جا لغزان است و سست

بی تو هیچ جای امنی نیست

تنها کفش های آبی و سفید من هستند که این روزها امنیتم می دهند

که می گویند: برو. هوایت را دارم. با صدای تو می گویند...

این روزها برفی نباریده اما من سردم است

بی تو و دور از آغوش امنت من سرمازده ام و لرزان.

امنتیم بده با آغوشت.

مهمانم باش با قهوه ای گرم که بنوشمش با عسل چشمانت...


در نظر بازی ما بیخبران حیرانند..


و محبت همان سکوتی است که در یک لحظه از تو شنیده می شود:

لحظه ای که در گوش تو کسی زمزمه می کند: دوستت دارم و تو چشم در چشم دیگرانی که نمی دانند چه می شنوی، لبخند می زنی، سکوت می کنی و بعد تشکر...


همان لحظه های سکوت را دوست دارم.



هنوز...


گذر روزها و ماه ها و سال ها هیچ نیستند وقتی:

هنوز صدای زنگ تماس تو و دیدن نامت و تصور تو که منتظر، آن طرف خط نفس می کشی دلم را می لرزاند...

هنوز وقتی صدایت آرام می شود و می گویی: عزیزم، دلم غنج می رود...
هنوز نامم را که بر زبان می آوری سراپا شوق می شوم...

هنوز نگاهم که می کنی خون به صورتم می دود و گونه هایم سرخ می شود...

وقتی هنوز دوستت دارم و دوستم داری، مهم نیست چند ماه و چند سال است می شناسمت. مهم این است که چقدر دوست دارمت.



تقدیم با عشق از طرف آنکه همیشه بیقرار توست.


۹ شهریور ماه ۱۳۹۱

سالی دیگر و بهاری دیگر و ماهی دیگر


مهربانم!

اسفند هم گذشت. با آن همه شور و حرارتش، با روز پنجم اش که تولد مرا آنطور عاشقانه زیبا کردی، با نهمین روزش که ماه گردمان را عاشقانه پاس داشتیم با بیست و پنجمش که میلاد تو را جشن گرفتیم بی نظیرترین ماه سال بود. عاشقانه هایم را در نامه ام نوشتم و برایت فرستادم و دیگر مجال آن نبود که اینجا نیز بنویسم: قدر خودت را بدان... که تو با آن صدای مواج و دوست داشتنی ات هی بخوانی: قدر خودت را بدان... قدر خودت را بدان...


عزیزترینم!
سال جدید را دوست دارم. بیا دست به دعا برداریم که امسال همان سالی باشد که آرزویش را داریم. همان که باید باشد. همان که اگر بود به حافظ مژدگانی بدهیم به پاس آن مژده که در اولین روز بهارش به ما داد.


9 روز از بهار گذشته و ماه دیگری برای ما آغاز شده است.

دوستت دارم به خاطر همین که هستی.



بهار دلکش

پیشکشم برای تو یه سبد محبته...


زمان می گذرد... تابستان می رود و پاییز می رسد... ما لبخند می زنیم... پاییز می رود و زمستان عزیز به دنبالش می رسد و ما ...

رسیدن زمستان هنگامه شیرینی را نوید می دهد... رویاهای با هم بودنمان زیر برف های سنگین و زمین های لیز که مجبورم کنند بازویت را محکمتر بگیرم و...

رویای با هم بودنمان و نوشیدن آن قهوه معهود...

رویای زمستان با هم بودنمان و آن نجوای مهربان با غباری گرم که به صورتم می خورد از حرفهای دلنشین تو....

زمستان رسیده است و سه ماه فرصت هست برای عاشقی از نوعی دیگر....

این ماه اول آن است و این، نهم همان ماه.

بودنت عزیز است مهربان من...

بمان برای من...