برفی نباریده
هوایی سرد نشده
یعنی نه آنقدر سرد که پالتوی قهوه ای بلندم را بپوشم و حسابی در آن گرم شوم
یا نه آنقدر سرد که در میان همهمه و سرما، بین دستهایم ها کنم تا گرم شوند
برفی نباریده اما بی تو همه جا یخ زده
همه جا لغزان است و سست
بی تو هیچ جای امنی نیست
تنها کفش های آبی و سفید من هستند که این روزها امنیتم می دهند
که می گویند: برو. هوایت را دارم. با صدای تو می گویند...
این روزها برفی نباریده اما من سردم است
بی تو و دور از آغوش امنت من سرمازده ام و لرزان.
امنتیم بده با آغوشت.
مهمانم باش با قهوه ای گرم که بنوشمش با عسل چشمانت...