لیالی لیلی

عاشقانه ها

لیالی لیلی

عاشقانه ها

طلایه دار صبح من!


طلایه دار صبح یعنی آنکه پرچم صبح را در دست دارد و از شرقی ترین قسمت زندگی، بی درنگ و تردید، طلوع می کند.


عزیز من!

تویی یاور بزرگ من و تویی طلایه دار صبح من.

ممنونم از ترانه ای که در همهمه ای که هرکس برای دل خودش می خواند، تو برای من خواندی اش.






***

+

سالی دیگر و بهاری دیگر و ماهی دیگر


مهربانم!

اسفند هم گذشت. با آن همه شور و حرارتش، با روز پنجم اش که تولد مرا آنطور عاشقانه زیبا کردی، با نهمین روزش که ماه گردمان را عاشقانه پاس داشتیم با بیست و پنجمش که میلاد تو را جشن گرفتیم بی نظیرترین ماه سال بود. عاشقانه هایم را در نامه ام نوشتم و برایت فرستادم و دیگر مجال آن نبود که اینجا نیز بنویسم: قدر خودت را بدان... که تو با آن صدای مواج و دوست داشتنی ات هی بخوانی: قدر خودت را بدان... قدر خودت را بدان...


عزیزترینم!
سال جدید را دوست دارم. بیا دست به دعا برداریم که امسال همان سالی باشد که آرزویش را داریم. همان که باید باشد. همان که اگر بود به حافظ مژدگانی بدهیم به پاس آن مژده که در اولین روز بهارش به ما داد.


9 روز از بهار گذشته و ماه دیگری برای ما آغاز شده است.

دوستت دارم به خاطر همین که هستی.



بهار دلکش

اولین تانگو در کنار تو



به دستهایت نگاه می کنم وقتی بطری نوشابه را در میان انگشتانت می فشاری...

به چشمهایت وقتی داستان مرا می خوانی

به لبهایت وقتی از من می گویی و دلتنگی

به موهایت وقتی شانه شان می کنی

به شانه هایت وقتی...

به رقص در کنار تو فکر می کنم

اولین رقص من در کنار تو

دستهایت در دستهایم

چشمانت خیره در چشمانم

لبهایت به سکوت فشرده شده...

بیش از این مرا طاقت فکر کردن نیست

دلتنگی تا ته حلقم بالا می آید و نفسم به شماره می افتد

آنقدر دلتنگ می شوم که آسمان هم حتی ابری می شود

به آسمان نگاه می کنم و با خدا نجوا می کنم

به خدا فکر می کنم و اولین تانگو در کنار تو...





۲۸ ماه گذشته است... چقدر شیرین...

پیشکشم برای تو یه سبد محبته...


زمان می گذرد... تابستان می رود و پاییز می رسد... ما لبخند می زنیم... پاییز می رود و زمستان عزیز به دنبالش می رسد و ما ...

رسیدن زمستان هنگامه شیرینی را نوید می دهد... رویاهای با هم بودنمان زیر برف های سنگین و زمین های لیز که مجبورم کنند بازویت را محکمتر بگیرم و...

رویای با هم بودنمان و نوشیدن آن قهوه معهود...

رویای زمستان با هم بودنمان و آن نجوای مهربان با غباری گرم که به صورتم می خورد از حرفهای دلنشین تو....

زمستان رسیده است و سه ماه فرصت هست برای عاشقی از نوعی دیگر....

این ماه اول آن است و این، نهم همان ماه.

بودنت عزیز است مهربان من...

بمان برای من...


یه تیکه از روحمو من ... جایی گذاشتم که نپرس...




روحم پیش تو مانده 

می دانی...

می دانی و همین است که بغض می کنم

که بغض می کنی

که می ترسم

که دلداری ام می دهی...

حالا چه خوب می فهمم

حال عاشقانی را

که از حکایت های عاشقانه خودشان در میانه جنگها می گفتند...

حالا با همه شان احساس همدردی می کنم...


***

ماهی دیگر از راه رسید و عاشقانه ای دیگر جوشید... به امید صلح... به امید آرامش...